قماش چهره یار از بهار معلوم است


که روی کار، هم از پشت کار معلوم است

ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید


نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است

ز نبض موج توان یافت حال دریا را


غم من از مژه اشکبار معلوم است

ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من


ز خاک رهگذر انتظار معلوم است

ز سایه پر و بال هما که در گذرست


زوال دولت ناپایدار معلوم است

اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف


طراوت گهر آبدار معلوم است

ز سایه تو سر من به آفتاب رسید


وگرنه قدر من خاکسار معلوم است

ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما


وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است

ز روزگار جوانی تمتعی بردار


سبک رکابی باد بهار معلوم است

برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست


ز رنگ باختن غمگسار معلوم است

ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را


عیار شعله زدود و شرار معلوم است

برون میار دل روشن از بغل صائب


رواج آینه در زنگبار معلوم است